امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

شازده کوچولو

اولین شب از شیر گرفتن امیرعلی

دو سه ماهی می شد که خیلی داشتی اذیتم می کردی از بس که شیر میخوردی و بهم آویزون بودی.تا از اداره میومدم خونه میگفتی: مامان لباستو در بیار بریم رو تخت "می" بخوریم (یعنی شیر بخوریم) منم که گرسنه و تشنه رسیده بودم خونه و میخواستم تازه ناهار بخورم، ولی شما به من مهلت نمیدادی. تا شیر نمیخوردی ولم نمی کردی. یه وقتایی حتی سر میز یا روی زمین که داشتم غذا میخوردم شما توی بغل من داشتی شیر میخوردی و اصلا هم متوجه نمیشدی که مامان هم خسته است و هم گرسنه! شب ها هم که بیچاره بودم . از بس که تا صبح شیر میخوردی و من از این بابات گردن درد گرفتم. باور کن یه طرف گردنم از یه حدی بیشتر خم نمیشه و نمی چرخه خلاصه اینکه نزدیک 10 -12 تا داروخانه رو دنبال ژل ت...
27 آذر 1391

شعرهای جدید

پسرک گلم، فدای اون بلبل زبونی هات بشم که دل منو می بری با حرف زدن هات. جمله بندی هات و شعر خوندن هات. دیروز توی ماشین هی بهت میگفتم امیرعلی جون برای مامان یه شعر بخون و تو نمی خوندی 3 بار اینو بهت گفتم ، بعد ازت پرسیدم مامان جون، چرا برام شعر نمیخونی؟ برگشتی به من میگی: دارم فکر می کنم! و من اینجوری شدم: بهت میگم به چی فکر میکنی عزیزم؟ میگی به آقا گرگه! هفته گذشته هم بابا حمید رفته بود ماموریت به کشور عراق و یک هفته نبود. هرکی ازت می پرسید بابات کجاست ؟ اوایل می گفتی رفته مسارفت! ولی بعد یاد گرفتی درست بگی مسافرت. بعد هم میگفتی میخواد برام هوغاتی (سوغاتی) ها اَت (ساعت) بیاره. میری عروسک های پولیشیت رو برمیداری و پشت یه مبل ...
28 آبان 1391

روز جهانی کودک مبارک

DB45.com | Children's Day | Forward this Picture   امیرعلی عزیزم، روزت رو با یه روز تاخیر بهت تبریک میگم مامان جون. آخه عزیز دلم شما روز شنبه مریض شدی، هرچی میخوردی بالا میاوردی، مامانی هم از یک شنبه همون مریضی رو گرفت، الانم که دارم اینا رو برات می نویسم هنوز حالم خوب نیست، تازه از زیر سِرُم اومدم بیرون. یه ویروس جدیده. امیدوارم که کسی این مریضی رو نگیره برای این که خیلی دردش وحشتناکه. گل پسرم. امیدوارم سال های کودکی ات رو اونقدر خوب ازش استفاده کنی که وقتی اندازه مامان شدی خاطره های قشنگش تو دوران جوانی و میانسالی و پیری بهت انرژی بده. حتی از خاطرات قشنگت برای بچه هات و نوه هات تعریف کنی. عزیزکم! خیلی ملوس شدی. خ...
3 آبان 1391

بلبل زبانی

عزیزکم، قشنگ مامان، الان یک هفته ای هست که خودت شعر میخونی ، یعنی از اول تا آخر شعر رو میخونی. دیدم یه روز صبح از خواب که بیدار شدی و من هنوز تو خواب بودم شروع کردی به خوندن این شعر که : پروانه ی شایسته ، پر میزنه آهسته، بالاشو جمع میکنه (بعد دستتات رو تو سینه ات جمع میکنی و میگی ایندوره یعنی اینجوری) از بته ها (بچه ها) می ترسه. بیا بیا بیا (بیا بیا) من هستم، من مامانه تو هستم .   چشم چشم ، ابرو       دماغ و دهن ، گردو          حالا دو تا گوش        مواش فراموش         چوب چوب...
3 آبان 1391

20 ماهگی امیرعلی

عزیز دلم باید منو ببخشی که این دو ماهه وقت نکردم بیام و وبلاگت رو به روز کنم. راستش سرم خیلی شلوغ بود تو هم که ماشاالله کم اذیت نمیکنی. توی خونه که جرئت نمی کنم از ترس تو لب تاب رو باز کنم آخه میای میشینی و میخوای اونو بزاری روی پات، بعد هم با ده تا انگشتت میکوبی روی کیبوردش! یه سره هم تلاش میکنی که اونجایی که ممکنه صفحه مانیتورش رو بیشتر از حد ممکن باز کنی!!! اما خیلی شیرین شدی. الان دو ماه بیشتره که قشنگ صحبت میکنی. جمله میگی. مثل طوطی هرچی که میشنوی تکرار میکنی. یاد گرفتی خودت بازی کنی. دی وی دی پرتابل مامان رو بر میداری و سی دی هات رو میاری ، در دی وی دی رو باز میکنی بعد سی دی رو میزاری توش. حواستم جمعه که باید عکس سی دی رو به بالا ب...
1 مهر 1391

امیرعلی به روایت تصویر

نقاشی پنجه ای! روی دیوار هنرنمایی امیرعلی و مامان بزرگ!  با رنگ انگشتی   جشنواره تفریحات ورزشی- پارک لاله-6/4/91 اینجا داری با افتخار نقاشی ای رو که با مداد روی دیوار کشیدی نشونم میدی! سرزمین عجایب (عزیزکم، تو بین دستگاه بالا و دستگاه پایینی در رفت و آمد بودی، تا میدیدی یکی رفته سراغ اونی که تو پشتش نیستی، سریع بلند میشدی و میرفتی کنارش با خنده می ایستادی) سنگ نوردی در پارک لاله! اینجا رفتی بغل آقای متصدی قسمت سنگ نوردی! هی بهش می گفتی:  عمو! عمو! ...
11 تير 1391

اولین سفر زیارتی امیرعلی جون

اینو شنیدین که میگن به کسی نخند که سرت میاد! دقیقاً هر وقت هر کسی رو می دیدم که توی مشهد میره با این پوسترهای حرم عکس میندازه کلی می خندیدم بهشون، حالا دست روزگار رو ببینید!!! القصه، بابای امیرعلی داشت میرفت ماموریت به شهر مشهد، به من گفت اگه دوست داری تو هم دست مامانت رو بگیر و با امیرعلی بیایین مشهد، منم که عاشق و شیفته امام رضا(ع)، دست رد به سینه اش نزدم و سریع بلیط گرفتم و پنج شنبه بعداز ظهر به سمت مشهد حرکت کردیم. امیرعلی اولین بار بود که سوار هواپیما می شد، اینقدر ذوق کرده بود که نگو، هی این ور و اون ور و نگاه می کرد و می گفت: اوناها ! یعنی هواپیماها اوناهاشن. بعد هم توی هواپیما اینقدر اسم دختر عمه من رو که آنا باشه ص...
27 ارديبهشت 1391

خاطرات عید و اولین های امیرعلی سری 2

پسر گلم. میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست. عزیز دلم، روز اول فرودین تو و بابات خواب بودید، من یواش بیدار شدم و سه سفره هفت سین کوچولو چیدم. البته تو که اجازه نداده بودی من سفره هفت سین درست کنم، مجبور شدم همون وسایل پارسال رو بیارم و وسط خونه بچینم. بعد اومدم بیدارتون کردم. ولی یهو به باباجون زنگ زدن و گفتن که زود باید بیاد اداره ،یعنی ساعت ده دقیقه به نه باید اداره باشه. این در حالی بود که بیست دقیقه به نه سال تحویل بود. بنابراین بابا پرید تو حموم و من و تو هم سر اینکه به وسایل سفره هفت سین دست نزنی با هم درگیری فیزیکی پیدا کردیم. سال تحویل رو در حالی سپری کردیم که بابا حمید درست یک ثانیه به تحویل سال نشست سر سفره. بعد هم که س...
21 فروردين 1391