امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

شازده کوچولو

روز حضرت علی اصغر(ع)

روز جمعه یازدهم آذرماه ، اولین جمعه محرم بود و روز شیرخواران حسینی. به همین مناسبت بابای امیرعلی جان براش یه دست لباس سقایی خریده بود که بریم همایش شیرخواران ولی امیرعلی اینقدر دیر از خواب بیدار شد که مجبور شدیم بریم مهدیه. خیابون ولیعصر رو بسته بودند و من و امیرعلی با هم و بدون باباش رفتیم سمت مهدیه. توی مهدیه که جا نبود و ما مجبور شدیم بیرون توی خیابون بایستیم. نزدیک جایی که ایستاده بودیم یه مغازه ساندویچی بود و امیرعلی که شیشه های نوشابه رو اونجا دیده بود داشت از من به جای نردبان استفاده می کرد تا به شیشه ها برسه، انگار نه انگار که اونجا برای کار دیگه ای رفته بودیم.با سربندش هم که کلاً مشکل داشت و نمیذاشت روی سرش باشه برای همین من تنها ...
16 آذر 1390

مهندس امیرعلی در حال وارسی کارهای مامان

خب، بزار ببینم این مامانم یه سره با این لب تاب چیکار داره ؟ آخه دائم سرش این توئه اِ ؟! این که فیلم خودمه! پس راست میگه، وقتی میگه من همش دارم عکس و فیلم تو رو می بینم و اصلا با دوستام چت نمی کنم خب مامان جون حالا مطمئن شدم. دیگه باید بی خیال لب تاب بشی چون خودم الان پیشتم بزار درش رو ببندم. آخ آخ دستم ...
8 آذر 1390

عکس های پست پایین

این عکس ها مربوط به پست پایینه. در عکس اول امیرعلی چون چیزی برای خوردن پیدا نکرده داره موس رو میخوره البته لازم به تذکره این عکس فقط مربوط به یک متر مربع از منزله !!!     ...
18 مهر 1390

ماجراهای من و امیرعلی در غیاب بابا حمید

ماجرا از اینجا شروع شد که بابای امیرعلی به مناسبت سفر استانی آقای احمدی نژاد به شهر همدان مجبور بود که از روز دوشنبه سرکار باشه و فقط شبها برای خواب تشریف فرما بشن منزل. از اونجایی که من یعنی مامان امیرعلی از وقتی که بعد از 6 ماه برگشتم سرکار دیگه مهلتی دست نداده بود تا یه روز کامل من و امیرعلی با هم تنها باشیم و این موقعیت در روز پنج شنبه و جمعه اتفاق افتاد. دردسرتون ندم. بابای امیرعلی پنج شنبه که داشت میرفت سرکار به من گفت که به خاطر اینکه چند روزه پشت سرهم سرکار بوده دلش برای امیرعلی تنگ شده و اگه همکارش(منظورش عمو وحید بود) امروز ظهر بیاد سرکار،میاد و ما رو میبره پارک . منم  از کله صبح دلمو صابون زدم که ای وای بعد از عمری حمی...
17 مهر 1390

روزت مبارک عزیزم

کاش کودک بودم تا بزرگترین شیطنت زندگی ام نقاشی روی دیوار بود ! کاش کودک بودم تا از ته دل می خندیدم نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم ! کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه همه چیز را فراموش می کردم ! روز کودک مبارک . . . ...
17 مهر 1390