ماجرا از اینجا شروع شد که بابای امیرعلی به مناسبت سفر استانی آقای احمدی نژاد به شهر همدان مجبور بود که از روز دوشنبه سرکار باشه و فقط شبها برای خواب تشریف فرما بشن منزل. از اونجایی که من یعنی مامان امیرعلی از وقتی که بعد از 6 ماه برگشتم سرکار دیگه مهلتی دست نداده بود تا یه روز کامل من و امیرعلی با هم تنها باشیم و این موقعیت در روز پنج شنبه و جمعه اتفاق افتاد. دردسرتون ندم. بابای امیرعلی پنج شنبه که داشت میرفت سرکار به من گفت که به خاطر اینکه چند روزه پشت سرهم سرکار بوده دلش برای امیرعلی تنگ شده و اگه همکارش(منظورش عمو وحید بود) امروز ظهر بیاد سرکار،میاد و ما رو میبره پارک . منم از کله صبح دلمو صابون زدم که ای وای بعد از عمری حمی...