امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

شازده کوچولو

ماجراهای من و امیرعلی در غیاب بابا حمید

1390/7/17 12:29
نویسنده : مامان امیرعلی
802 بازدید
اشتراک گذاری

ماجرا از اینجا شروع شد که بابای امیرعلی به مناسبت سفر استانی آقای احمدی نژاد به شهر همدان مجبور بود که از روز دوشنبه سرکار باشه و فقط شبها برای خواب تشریف فرما بشن منزل.خواب

از اونجایی که من یعنی مامان امیرعلی از وقتی که بعد از 6 ماه برگشتم سرکار دیگه مهلتی دست نداده بود تا یه روز کامل من و امیرعلی با هم تنها باشیم و این موقعیت در روز پنج شنبه و جمعه اتفاق افتاد.یولنیشخند

دردسرتون ندم. بابای امیرعلی پنج شنبه که داشت میرفت سرکار به من گفت که به خاطر اینکه چند روزه پشت سرهم سرکار بوده دلش برای امیرعلی تنگ شده و اگه همکارش(منظورش عمو وحید بود) امروز ظهر بیاد سرکار،میاد و ما رو میبره پارکتشویق. منم  از کله صبح دلمو صابون زدم که ای وای بعد از عمری حمید میخواد ما رو ببره پارک و خودش پیشنهاد پارک رو داده.(آخه ما هر وقت میخواهیم بریم بیرون همش من باید بگم کجا بریم، حمید اصلا هیچ وقت نظری نداره)

من و امیرعلی هم که مدام به من آویزون بود و فقط میگفت کنار من باش و از کنار من تکون نخور، همینجور منتظر بابا بودیم که بیاد و ما رو ببره پارک. اما از شما چه پنهون بابای امیرعلی ساعت 11 شب اومدن منزل و دوباره به ما قول دادن که جمعه که خبرهای سفر تموم بشه میاد و ما رو میبره بیرون.

زهی خیال باطل!

دوباره جمعه شد و ما توی خونه ای که بمب اگه وسطش منفجر شده بود وضعش بهتر از خونه ما بود! نیشخند( امیرعلی توی این دو روز حتی نذاشته بود من دست و صورتم رو بشورم.به زور براش یه سوپ درست کردم، یاد پنج شنبه و جمعه که میفتم تمام تنم میلرزه! نمیدونید چه بلایی سرم آورد این امیرعلی، البته از محبتش بوداماچ) منتظر نشستیم که آی باباش الان میاد ، آی باباش الان میاد.

ولی جناب بابا ساعت 2 تماس گرفتند که بی زحمت یه لباس برای من اتو بزن که من دارم بعدازظهر میرم ماموریت، مشهد!سبزکلافه

و اینجا بود که تازه داستان من و امیرعلی شروع شد، من از شدت خستگی و گیجی و کلافگی زدم زیر گریه، حالا مگه گریه ام تموم میشد.گریه

با عرض شرمندگی باید بگم که سر امیرعلی هم یه داد زدم اوهبعد قیافه امیرعلی اینجوری شددل شکسته، احساس کردم دلش بدجوری شکست.گریه

بعد هی میومد جلو دست منو از روی چشمام بر میداشت که یعنی گریه نکن مامان جون قلب و منو بوس می کرد اوه،ولی من همچنان به گریه ادامه می دادمناراحت، اصلا نمیتونستم جلوی اشکام رو بگیرم. خیلی خسته شده بودم. البته نه از دست امیرعلی، بیشتر از دست باباش، چون اون که بچه است.

القصه! باباش ساعت 5 اومد خونه و ساعت 6 منو و امیرعلی همراهیش کردیم تا فرودگاه و الان که دارم این پست رو می نویسم از فرودگاه زنگ زد و گفت که به امید خدا ساعت 12 پرواز دارند به سمت تهران.

البته برای اون بد نشد چون تولد امام رضا مشهد بود و منم فقط به خاطر امام رضا هیچ حرفی نزدم و این دو روز رو تحمل کردم.نیشخند اینو نگفتم که منت گذاشته باشم سر امام رضا! من کوچیک امام رضا(ع) هم هستم.ماچ کاش من و امیرعلی رو هم می طلبید. البته طلبیدا !بلیط هم بود ولی من حساب کردم باید نزدیک به 400 تومان پول بلیط می دادیم . تازه پول هتل هم بماند. تعجب

بَرِّه کُشوُِِنِ مشهدی ها بود دیگه.ابله

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان نقطه
17 مهر 90 23:26
آخی خواهر قصه این دو روز تو قصه هر روز ماهاستتتتتتتت ببین ماها چی می کشیم پسسسسس