امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

شازده کوچولو

امیرعلی قشنگم به خونه خوش اومدی

1389/11/5 19:19
نویسنده : مامان امیرعلی
718 بازدید
اشتراک گذاری
دیشب و پس از گذشت تقریباً 40 روز از ترک خانه و کاشانه و مهاجرت به منزل پدری و درست پس از گذشت یک ماه از تولد امیرعلی ،من و امیرعلی و باباش به خونه برگشتیم. اونم بعد از یه پروسه طولانی نگرانی های مامان و بابام. صبح که با مامانم صحبت کردم می گفت ، مهرنوش(خاله کوچیکه ات) به تن عروسکش که یه گوزنه بابانوئله و اسمش رو گذاشته گوگو،یکی از لباس های تو رو پوشونده و داده به مامانی که بزاره بغلش و باهاش بخوابه تا جای خالی تو رو احساس نکنه! القصه دیشب که برگشتیم خونه چون بیش از یک ماه بود که خونه نبودیم اول رفتیم منزل عمو جمال و خاله رویا، راستی یادم رفت بهت بگم که بابا بزرگ از خونه خودشون با ما اومد تا دم در برات اسفند دود کنه تا این همسایه های خوشگل موشگلمون چشمت نزنن!!! خاله رویا هم که بنده خدا خودش 2 ماه دیگه مسافر کوچولوش به دنیا میاد کلی ازمون پذیرایی کردند و شام منزل اونا لنگره رو انداختیم تا بابایی بیاد بالا خونه خودمون و بخاری رو زیاد کنه تا خونه یه کم گرم بشه تا خدای نکرده گل پسرمون سرما نخوره. شب هم توی پذیرایی خوابیدیم چون هنوز اتاقمون گرم نشده بود. تو هم نمیدونم چرا هاج و واج به پرده نگاه می کردی . پسرکم شب هم چند بار بیدار شدی و یه بارش از ساعت چهار و نیم تا شش و نیم صبح نذاشتی مامانی بخوابه و هی میخواستی باهام صحبت کنی. آخه عزیز دلم اینکه نشد کار، صبح ها میخوابی و شب ها میخوای با مامانی دل بدی و قلوه بگیری با اون قان قان کردن ها و خنده های خوشگلت. صبح هم دوباره خاله رویا زنگ زد که بیایید پایین صبحانه حاضره. ما هم با این که خوابمون میومد و شما هم تازه خوابیده بودی ولی چون توی خونه هیچی نداشتیم من جمله نون برای نوش جان کردن صبحانه ، دوباره لنگر کشتی رو خونه عمو جمال اینا به گل انداختیم. البته ناگفته نمونه که بلافاصله عمو جمال و خاله رویا برای جبران مافات ناهار رو منزل ما تلپ شدند که این تلپ شدن همانا و شیر خوردن های مکرر جنابعالی همان . و این شد که ناهار ما در ساعت چهار و نیم بعداز ظهر نوش جان شد. خاله لیلا هم زنگ زده که شوید باقالی با گوشت درست کرده (بابا بزرگه رفته گوشت گردن خریده به امید اینکه تو گردنت محکم بشه ) و از این طریق میخواد دوباره ما رو بکشونه خونه شون. و ماجرای خاله بازی ما و مامان بزرگ اینا ادامه دارد...
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

آذر
5 بهمن 89 20:03
سلام چه خوبه که همه ی نی نی های وبلاگی با هم دوست باشن و از حا هم باخبر اگه تمایل داشتی واسه تبادل لینک یه خبر بده
آذر
5 بهمن 89 20:04
راستی چه پسر نازی داری ببوسش از طرف من
مهرنوش(خاله كوچيكه)
6 بهمن 89 14:11
عزيز دلم نمي دوني تو اين يه شب كه نبودي چقدر دل هممون واست تنگ شده بود. مامان بزرگت همش دلش مي خواست فيلما و عكساي تو رو ببينه...