مرخصی شش ماهه هم به پایان رسید
٥ تیرماه ، مرخصی من تموم شد و برگشتم سرکار. توی این چندساعتی که سرکار هستم حس غریب و عجیبی دارم. یه وقتایی دلم برای امیرعلی میسوزه. با خودم فکر میکنم آخه این بچه چه گناهی داره که باید ساعت ٧ صبح از خواب ناز بیدار بشه و توی دود و دم مسیر از منزل تا خونه مامانم اینا رو طی کنه؟!
با خودم میگم بشینم توی خونه و سرکار نرم. اما اگه سرکار نرم چند سال دیگه چطوری میتونم از پس خواسته های ریز و درشت امیرعلی خان بربیام؟
یه عکسشم قاب کردم گذاشتم روی میزم و تا دلم تنگ میشه بهش نگاه میکنم و روحیه میگیرم.
الان دو سه روزه که تا منو می بینه صدای موتور درمیاره و دستاش رو میاره بالا و میخواد که فقط توی بغل من باشه. وقتی هم که از اداره میرم خونه ،توی بغل هرکی که باشه خودش رو میندازه توی بغلم و بعد یه نگاهی به مامانم اینا میندازه و یه نیشخند معنی دار تحویلشون میده که یعنی مامانم اومد ، دیگه با شما کاری ندارم و بهم مهلت نمیده حتی دستهام رو بشورم و سریع از خودش صدای هَ هَ هَ هَ درمیاره که یعنی گشنمه و اون وقته که توی بغلم خوابش میبره. یه حس خیلی قشنگیه.
امیدوارم سال ها بعد از اینکه تنهاش گذاشتم و اومدم سرکار ازم دلگیر نشه.