امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

شازده کوچولو

عکس های یک سالگی امیرعلی

1390/10/10 14:10
نویسنده : مامان امیرعلی
2,183 بازدید
اشتراک گذاری

دوشنبه 5 دی ماه ، مصادف بود با یکسالگی تو عزیز دلم. درست یک سال قبل بود که خدای مهربون تو رو به من و بابا حمید هدیه داد و خوشبختی ما رو تکمیل کرد.

قرار بود برات یه تولد کوچولو بگیریم که مصادف شد با سفر مامان بزرگ به کربلا و گفتیم که بعداً برات می گیریم ولی روز تولدت بردیمت آتلیه و ازت عکس انداختیم. خیلی اذیتمون کردی، نگو که تب داشتی و مریض بودی و من نفهمیدم. فکر کردم که خسته ای و داری غرغر می کنی. وقتی که از آتلیه برگشتیم من و تو دوتایی مریض شدیم و افتادیم. تو تب کرده بودی و من لرز . و من مانده بودم که باید چه کنم؟ فرداش هم بابا حمید مریض شد. ناگفته نمونه که مامان بزرگ هم که قبل از همه مریض شده بود بعدش هم اون مامان بزرگ که از کربلا اومد مریض شد و نوبت به عمه ایران و بابابزرگ و خاله مهرنوش رسید که مریض شدند.

اینطوری شد که تا امروز که نتونستیم برات تولد بگیریم.گفتم تا حالا که صبر کردیم بزار خاله لیلا هم از کیش برگرده که جمعمون انشاالله جمع بشه.

و اما کارهایی که تو توی این چند وقته یاد گرفتی:

  • چند بار گفتی بابا
  • یاد گرفتی تا شعر یه روز یه آقا خرگوشه رو می خونم  و میگم خرگوشه گفت؟ تو میزنی روی دستت و میگی : آخ!
  • الان بیشتر از یه ماهه که کلاغ پر بازی می کنی و تا میگم امیرعلی، دست میزنی که یعنی امیرعلی که پر نداره !
  • از شب قبل از تاسوعا سینه خیز رفتن رو شروع کردی! (خیلی تنبلی پسر!)
  • دو هفته پیش بود که خونه اون مامان بزرگ بودیم و تو هم نشسته بودی روی زمین و من یهو دیدم که چهاردست و پا رفتی، یعنی به فاصله یه هفته از سینه خیز رفتن!
  • عاشق سی دی خاله ستاره ای و تلفنت رو برمیداری و تا من میگم تلفن قصه گوی خاله ستاره، تو هم شروع می کنی شماره گرفتن . یعنی شماره تلفن خاله ستاره رو میگیری.
  • تا میگم امیرعلی بیا فیف مامان رو بگیر(یعنی بینی مامان رو بگیر) زود یه دستمال برمیداری و میگیری طرفی بینی من که یعنی داری بینی من رو میگیری.
  • اینم بگم که عاشق این نظرقربونی ها(چشم نظرها) هستی. هرکجا که یکی از اینا رو ببینی ما رو بیچاره میکنی تا بهت بدیم.اولین بار خونه مامان بزرگ متوجه این موضوع شدیم. من که 5 ساله خونه اونا میرم این نظرقربونی رو گوشه پرده ندیده بودم. یه روز دیدم که داری خودتو از توی بغل من میندازی که بری طرف پرده، و بعد از چند دقیقه متوجه شدیم که منظورت چیه؟ یه روزم رفته بودیم برات کت و شلواری که توی عکس پوشیدی رو بخریم باز دیدم که داری حمله میکنی به یه سمتی ، هرچی نگاه کردیم چیز قابل توجهی اونجا ندیدیم. بعد که بابا حمید بردت سمت اونجایی که نگاه میکردی دیدیم که گوشه دیوار مغازه یه نظرقربونیه! یه روز دیگه هم که رفته بودیم بنگاه دنبال خونه باز یکی از اینا روی دیوار بود که مجبور کردم آقای صالحی (بنگاه دار) رو با کمر عمل شده اش فرستادم بالای صندلی که اونو از روی دیوار برداره و قایمش کنه. روزی هم که رفته بودیم عکاسی ، همون طور که در عکس گوسفندها و اون عکس روی نینمکت پیداست (توی عکست با بابا حمید ، بابا نظرقربونی توی دستت رو با دستش قایم کرده ) یه نظرقربونی اونجا پیدا کردی و من و بابا رو .....!!!

 

 

 

برای دیدن ادامه عکس ها بر روی ادامه مطلب کلیک کنید

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سیاه خان
12 دی 90 10:38
سلام. خدا حفظش کنه. رد میشدم گفتم بی نظر نرم. خدانگهدار
سمیرا مامان ترنم
20 دی 90 12:50
سلام آقا زاده خاله تولدت مبارك عزيزكم ايشالله 120 ساله باشي جيگركم عكساتم خيليييييييييييييييييييي خوشگلن خاله جون جوني