امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

شازده کوچولو

اولین های امیرعلی جون

امیرعلی گلم ، بعد از تولدت کلاً یه پا رقاص شدی برای خودت. باید به محمد خردادیان بگم بره کنار بوق بزنه که تو داری جای اونو میگیری. کلاً صدای آهنگ شنیده یا نشنیده ( حتی اگه آهنگی هم در کار نباشه و با آهنگ های مزخرف تلویزیون ) هم می رقصی. تا میگم امیرعلی نانای خودت میگی نای بعد هم شروع میکنی رقصیدن. از هنرنمایی های هنگام رقص هم ، همین بس که با یه دست می رقصی با یکی دیگی بشکن میزنی و با دهنت صدای بشکن درمیاری. بعد هم می پری توی بغلم و میگی نای بعد هم یه دستت رو میندازی دور گردنم و با اون یکی دستت دست منو میگیری و خودت شروع می کنی به نای نای گفتن و کلی از این کار لذت می بری. الان یه مدته که وقتی جیش می کنی با انگشت سبابه ات اشاره می کنی به...
22 اسفند 1390

تولد یکسالگی

امیرعلی در حال فوت کردن شمع تولد(فوت کردن رو از قبل باهاش تمرین کرده بودم تا شمعش رو خودش فوت کنه) بچه ام از ذوقش که تونسته شمعش رو فوت کنه داره دست میزنه برای خودش بقیه عکس ها رو بعداً میزارم.   ...
16 بهمن 1390

عکس های یک سالگی امیرعلی

دوشنبه 5 دی ماه ، مصادف بود با یکسالگی تو عزیز دلم. درست یک سال قبل بود که خدای مهربون تو رو به من و بابا حمید هدیه داد و خوشبختی ما رو تکمیل کرد. قرار بود برات یه تولد کوچولو بگیریم که مصادف شد با سفر مامان بزرگ به کربلا و گفتیم که بعداً برات می گیریم ولی روز تولدت بردیمت آتلیه و ازت عکس انداختیم. خیلی اذیتمون کردی، نگو که تب داشتی و مریض بودی و من نفهمیدم. فکر کردم که خسته ای و داری غرغر می کنی. وقتی که از آتلیه برگشتیم من و تو دوتایی مریض شدیم و افتادیم. تو تب کرده بودی و من لرز . و من مانده بودم که باید چه کنم؟ فرداش هم بابا حمید مریض شد. ناگفته نمونه که مامان بزرگ هم که قبل از همه مریض شده بود بعدش هم اون مامان بزرگ که از کربلا اومد م...
10 دی 1390

روز حضرت علی اصغر(ع)

روز جمعه یازدهم آذرماه ، اولین جمعه محرم بود و روز شیرخواران حسینی. به همین مناسبت بابای امیرعلی جان براش یه دست لباس سقایی خریده بود که بریم همایش شیرخواران ولی امیرعلی اینقدر دیر از خواب بیدار شد که مجبور شدیم بریم مهدیه. خیابون ولیعصر رو بسته بودند و من و امیرعلی با هم و بدون باباش رفتیم سمت مهدیه. توی مهدیه که جا نبود و ما مجبور شدیم بیرون توی خیابون بایستیم. نزدیک جایی که ایستاده بودیم یه مغازه ساندویچی بود و امیرعلی که شیشه های نوشابه رو اونجا دیده بود داشت از من به جای نردبان استفاده می کرد تا به شیشه ها برسه، انگار نه انگار که اونجا برای کار دیگه ای رفته بودیم.با سربندش هم که کلاً مشکل داشت و نمیذاشت روی سرش باشه برای همین من تنها ...
16 آذر 1390

مهندس امیرعلی در حال وارسی کارهای مامان

خب، بزار ببینم این مامانم یه سره با این لب تاب چیکار داره ؟ آخه دائم سرش این توئه اِ ؟! این که فیلم خودمه! پس راست میگه، وقتی میگه من همش دارم عکس و فیلم تو رو می بینم و اصلا با دوستام چت نمی کنم خب مامان جون حالا مطمئن شدم. دیگه باید بی خیال لب تاب بشی چون خودم الان پیشتم بزار درش رو ببندم. آخ آخ دستم ...
8 آذر 1390